شـــــــــــــب... که کوچه در دل تاریکش از نور اتاق من روشن است... و قسم میخورم به شــــــــــــــــــب...آن زمانی که تو در خوابی عمیق هستی و من در اشک جاری... و قسم به عشقی که معنیش برایت به اشتباه بود چرا که تو عاشق نبودی...عشق را عیاشی معنی کردی... و قسم به آن زمان که دستانم از نبودت لرزان بود و چشمم در اشک پنهان بود و تو دستت درگیر دستانی دیگر بود...نام خودت را چه میگذاری؟؟ همیشه نفر سومی در خلوت های دو نفره ات بود....زندگیت زیبا نیست... راهی خرابات شده ام...دلم یه دنیا گرفته است...گفته هایم در پس ناگفته هایم باقی ماند... چرا اینقدر خودخواهی که مرا نمیبینی؟؟؟ من از بودنت غمگینم...کاش نبودم...رهایم کن...آرام آرام رهایم کن... خسته ام...دل مرده شده ام...خدایا حرفی بزن تا آرام بگیرم... خسته شدم از بس بی صدا گریه کردم تا مبادا کسی بفهمد... خسته ام از تکرار...از آن حرکاتی که میدانی خوشم نمی آید و باز تکرارش میکنی... خسته ام از اشتباهاتم که انتخابم بود و آن تو بودی...ناکام جوانی ام شده ام... لااقل بیا و حرفی بزن...تو هم عشقم هستی و هم نفرتم... من از عشق به نفرت رسیدم... ذره ذره آب می شوم...روزی میرسد که نباشم... این جمله را با آن همه تلخی اش صد بار تضمین میکنم....
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .